تا چند به شادي مي غمهاي تو نوشم

شاعر : خواجوي کرماني

از خلق جهان کسوت سوداي تو پوشمتا چند به شادي مي غمهاي تو نوشم
من سلسله‌ي زلف ترا حلقه بگوشمهر چند که زلفت دل من گوش ندارد
با اين همه آتش نتوانم که نجوشمعيبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
چون عود ره دل زندم چون نخروشمچون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
اين طرفه که مي‌نالم و پيوسته خموشمخلقي ز فغانم به فغانند وليکن
چون از در ميخانه بدر برد بدوشمديشب خبرم نيست که شاگرد خرابات
بر ياد لب لعل تو چون شهد بنوشمپر کن قدحي زهر هلاهل که بيکدم
جامي بهمه مملکت جم نفروشمتا جان بودم زان مي چون خون سياوش
دانم که بيک جو نخرد باده فروشمدر ميکده گر زهد فروشم چو تو خواجو